تو مسیر رفتن به خونه ی پدر بزرگم هستم،الان داشتم فک میکردم ک چقد کلمه ی باباجون واسم غریبه شده اخرین باری که گفتم باباجون کی بود؟! 

بابابزرگ عزیزم شهریور سال 91  از پیشمون پرکشید و رفت  الان شد هفت سالو نیم که وجود پر برکت و مهربونشو نداریم بینمون . 

با تموم وجودم عاشقش بودم و هستم و بعد مرگش ذره ذره از درون فرو ریختم . انقد ضربه ی محکمی بود ک برگشتن به زندگی واقعا سخت بود واسم . حتی تصورشم نمیکردم ک یه روز بیاد ک هفت سالو نیم از رفتن عزیزترین ادم روی زمین بگذره و من خیلی راحت زندگی کنم .

دلم واسش تنگ شده اونقدی ک با چشمای اشکی دارم تایپ میکنم . واسه قصه گفتنش از قدیما حرف زدنش شعر خوندنشباباجونی؟!  امشب دوباره هممون جمعیم دور هم و حضور فیزیکی تورو نداریم بینمون . کاش یه بار دیگه میشد بغلت کنم پای حرفای قشنگت بشینم و صورت ماهتو ببوسم .

همیشه جمعه ها توی کوچه چشم ب راهمون بود تا برسیم وقتی منو میدید ب مامان بابا میگف شما به بچه ی من نون نمیدین بخوره که اینقد ضعیفه؟!!

وقتی پیشش بودم  میگف بابا بیا بشین پیشم واست قصه بگم تا اگه یه روز نبودم ازم خاطره داشتی باشی اگ بدونی همین خاطره ها چی سرم اورد بعدت . اگ بدونی.آه


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها